عاشقم. دوستش دارم.
در کتابها و شعرها زیاد از عاشقی میگویند. در ادبیان و روانشناسی و سیاست و داستان و روایت. در کوچه و بازار و دهانبهدهان. همه دوست دارند از عشق حرف بزنند و دربارهاش اظهارنظر کنند. یکی میگوید که دوست داشتن از عشق برتر است و یکی میگوید که بهتر است عشاق ساعاتی از شبانهروز از هم دور باشند و یکی میگوید که نمیدانم چند بار رابطه نزدیک در هفته باید وجود داشته باشد و دیگری میگوید که وقتی همسرت/جفتت فلان حرف را زد تو باید فلان رفتار را انجام دهی یا سکوت کنی یا حرف بزنی یا در آغوش بگیریاش یا … .
اما برای ما هیچیک از اینها کارگر نیست یا شاید هست. من نمیدانم. من میدانم که هر چه در طول شبانهروز ببینمش، هرچه صدایش را بشنوم، هر چه نفسهایش را حس کنم، هر چه با او حرف بزنم، هر چه دستانش را در دست بگیرم، هر چه نزدیکتر به آغوشش باشم، بازهم کم است. بدون بازی با کلمات، احساساتمان حرف میزنند. و من تحمل ثانیهای دوری از او را ندارم.
مثلاً همین امروز که کل روز را باهم بودهایم، احساس آرامش بینظیری دارم.
شاید شرایط زندگیمان کمی تغییر کند و روزهایی مجبور به دوری از هم باشیم. مرا دعوت میکند که منطقی باشیم و احساسی رفتار نکنیم. و من به حرفهایش فکر میکنم. که مگر فرقی برایمان وجود دارد، بین احساس و منطق؟ و بعد میبینم که ما، به گفته او، قوی هستیم و این شرایط را هم بهگونهای خوب مدیریت میکنیم.