برگشتم به باغ خاطره، به عمارت رویا. پنجاه روز قبل آنجا بودیم. درست روز نه دی. روز خاصی بود برایمان.
تماس گرفته بودم، و گفته بودند که ده صبح بیا. و من ده صبح هنوز در خانه بودم. گفتم پیاده میروم، یا میرسم و یا ناکام بر می گردم. دم در خانه جی پی اس را روشن کردم. از دزاشیب رفتم به کبیری، و بعد سر بالایی باهنر را بالا رفتم. در سایه راه میرفتم، اما سرما اذیت نمی کرد.بدنم در اثر راه رفتن گرم بود. خیابان و درخت ها را نگاه می کردم. و او را در کنارم احساس می کردم، آن روز که پیاده این خیابان را بالا می رفتیم تا محیط را ببینیم و محضری پیدا کنیم. هنوز جلوی آن برج بلند کار می کردند، هنوز پیاده رو مسدود بود.
نمی دانم چقدر طول کشید، شاید نیم ساعت. پلاک شش را دیدم. همه حس های خوب هجوم آوردند به من. دیوارهای نسبتا بلند و درخت های سر به فلک کشیده را نگاه کردم. پلاک را چک کردم. شش بود. زنگ در را زدم. نگهبان در اتاقک کوچک ورودی را باز کرد، همان دری که آن روز هم به رویمان باز شده بود. گفتم آمده ام عکس هایم را بگیرم. گفت کیفت را بگذار و برو. گفتم همان جا که دفعه قبل رفتیم؟ گفت همانجا!! چقدر دلم میخواست گوشی تلفنم را از داخل کیف بردارم و از نقطه نقطه باغ، عمارت، دیوارها، نوشته ها و تصاویر عکس بگیرم.
پله های عمارت را بالا رفتم. امروز کسی نبود. خودش هم نبود. یکی از اعضای دفتر را جلوی در عمارت دیدم. گفتم عکس هایم را می خواهم. گفت برو بالا. اتاق سمت چپ. نگاهی به اتاق طبقه پایین انداختم. آنجا که روی درش نوشته بود نمازخانه، و نوشته بود که با کفش وارد نشوید. اسمش نمازخانه بود، ولی برای ما اتاق انتظار. اتاقی که دیوارش با تصاویر و نوشته ها و کتاب مزین شده بود، و بر تابلویی نوشته شده بود: از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر.
پله های مارپیچ عمارت را بالا رفتم. سمت راست، اتاق جلسه ای بود که برای ما اتاق انتظار دوم بود. و کنارش، اتاقی که عقدمان را به زیبایی و هر چه خاطره انگیزتر خواند. همانجا که مرا تنها به نام کوچکم، زینب، صدا می زد.
اینکه جشنی نداشتیم به دلمان نماند. اینکه به جای لباس سفید تور، پالتو و کت و شلوار سفیدی پوشیده بودم ( که البته بسیار شیک و مجلسی بود)، با کلاهی زیر شال نازکم که مرا بیشتر شبیه حاج خانم های مکه کرده بود تا عروس، به دلمان نماند. اینکه آنجا حلقه ها را دستمان نکردیم به دلمان نماند. اینکه بار اول بلی را گفتم و سه بار ناز نکردم، به دلمان نماند. من و او، و دیگران، لذت بردیم. بهمان خوش گذشت. به ما دو تا که آنقدر خوش گذشته بود که تا روزها همه اش خاطراتمان را مرور می کردیم. و من حالا، بالای پله ها ایستاده بودم.
دو آقا هم بالا بودند. گفتم عکسهایم؟ اتاقی را نشانم دادند. رفتم به اتاق. مردی پشت میز نشسته بود و با تلفن حرف می زد. با دست اشاره کرد که بنشینم. نشستم. و غرق تماشای در و دیوار شدم. اینجا هم پر بود از تابلو. یکی از اقایانی که بیرون ایستاده بود آمد داخل. گفت کی عقد کردید؟ گفتم نه دی. با خنده معناداری گفت عجب روز خاصی! گفتم بلی! دنبال عکس هایمان گشت. نشانم داد که ببیند خودشان هستند؟ تایید کردم. عکس هایمان را روی سی دی رایت کرد. و با خوشرویی به دستم داد.
حالا که عکس ها را گرفته ام، میتوانم سر فرصت عمارت را نگاه کنم. تجدید خاطره کنم. آن روز را به خاطر آورم. حالا می توانم او را ببینم، و خودم را، که دو طرف سید ایستاده ایم و عکس می اندازیم. و همراهانمان که مثل پروانه دور ما می چرخند. پله ها را یکی یکی پایین می آیم. تابلو ها را نگاه می کنم و می خوانم. عمارت نسبتا خلوت است و کسی کاری به کارم ندارد. اگر هم کسی باشد، فقط نگاهم می کند. اینجا همه مهربانند. هم ادم ها، هم در و دیوار، هم درخت ها، هم اسمان. حیاط را طی می کنم.
به ممنوع التصویر و ممنوع المصاحبه بودنش فکر می کنم. حالا برای من فرق کرده. نه رییس جمهور سابق است، نه آن اسطوره دوم خرداد هفتاد و شش. او مرد مهربان و خوش قلبی ست که ما را به هم پیوند داده.