خانه / تازه‌ها / خانه پدری

خانه پدری

برای اینکه در خانه پدریم باشم، کنار مامان و بابا و خواهرهایم، تنگ شده بود. امشب امدم اینجا، بدون همسر. از سر کار، به جای رفتن به خانه، سر ماشین را بسمت تهران کج کردم. اتوبان خلوت بود اما تهران شلوغ و پر ترافیک. باران هم می بارید. هوا هم تاریک شده بود. بعد دو ساعت و نیم بالاخره رسیدم. بابا و مامان رو به اغوش کشیدم و بوسیدم. امشب مثل زمان های مجردی با مامان و بابا و خواهرم شام خوردم. چقدر حرف داشتیم. چقدر حرف داشتم که گذاشته بودمشان برای وقتی که سر فرصت ببینمشان. این چند وقت اینقدر با عجله یا در جمع دیده بودمشان که فرصت نشده بود درست و حسابی برایشان از شرایط زندگی جدیدم تعریف کنم.

دلم برای همسر هم سخت تنگ شده. انگار هر جا باشم، دیگری رو ندارم. اما سعی می کنم لذت ببرم از بودن پیش مامان و بابایم. مامان و بابای خوبم. مهربانترین هایم.

درباره زینب خاتون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دوازده + پنج =